همه میگویند:
برچسبها:
میدانى رفیق… وقتى دخترى را فریب دادى…
قبل از اینکه به دوستات بگى چقدر احمق بود…
زیر لب به خودت بگو من چقـــــــــــــدر آشغالم!
بسم الرحمان الرحیم
سلام به شما دوستان خوب وعزیز خودم،میخوام یه داستان عاشقانه برای شما بگم ولی واقعیست و درس عبرتی برایتان باشه که این اشتباهات را مرتکب نشوید.
یه پسری به اسم عرفان و دختری به نام عسل باهم توسط شایان(پسر عمه ی)عرفان با هم آشنا میشن،عسل و شایان با هم دوست بودن وعسل علاقه شدیدی به شایان داشته ولی شایان علاقه ای به عسل نداشته،عرفان هم هیچ دوست دختری نداشته و میخواسته از تنهایی بیرون بیاد شایان به عسل میگه: که به عرفان اس بده و عسل همین کارو میکنه وبعد از چند روز عرفان به عسل درخواست دوستی میده و بیتا قبول نمیکنه و میگه: من شایان رو دوست دارم وشایان تا به حال به من خیانت نکرده و دروغ نگفته و عرفان وقتی میفهمه که شایان به اون دختر این همه دروغ گفته ناراحت میشه و همه چیزو میگه بهش که شایان چند تا دوست دختره داره
دختره ناراحت میشه ولی باز هم به حامد علاقه داشته.
عرفان هم سعی میکرده به دختره علاقه مند نشه.
ولی بی فایده بود اون بهش علاقه مند میشه.عرفان هر کاری میکرده که دختره با اون دوست بشه ودختره هم که میبینه که عرفان خیلی سخت به درخواستش ادامه میده شرط های سخت میذاره که من خرجم بالاس و عرفان هم میگه اشکال نداره من به تو علاقه دارم هر چقدر هم خرجت بالا باشه من مشکلی ندارم،بعد از 2هفته شایان و عسل باهم قهر میکنن وبعد از دو روز عسل از عرفان خواهش میکنه که اون هارو با هم آشتی بده و عرفان هم قبول میکنه و به شایان زنگ میزنه و هر کاری میکنه که اونا با هم آشتی کنن ولی شایان ناز میکنه و چند شرط میذاره و بعد عرفان به عسل میگه عسل هم شرط هارو قبول میکنه و باز باهم آشتی میکنن،بعد از چند ماه شایان از عرفان درخواست میکنه که بین اون ها جدایی بندازه و عرفان هر کاری میکنه که نظرش عوض بشه ولی بی فایده بود،میره همه ی حقایق رو به عسل میگه عسل هم نسبت به شایان سرد میشه و کم کم دوستیشون از بین میره و عسل با عرفان دوست میشه،عرفان خیلی خوش حال میشه از این که هم به کسی که عاشقش بوده رسیده و هم از تنهایی بیرون اومده،ولی بعد از مدتی میبینه که عسل و شایان باز به هم اس میدن،ناراحت میشه،به عسل زنگ میزنه ومیگه که دوست نداره که به شایان اس بده و بعد از اون اس هاشون به هم کم تر میشه ولی باز هم عرفان ناراحت بوده،عرفان فکر میکنه و با خودش میگه با عسل قهر کنه هم میتونه علاقه ی عسل رو بسنجه و هم شاید دیگه به شایان اس نده،وقتی که به عسل زنگ میزنه و میگه بخاطر این کارت باهات قهرم عسل کمی ناراحت میشه و زنگ میزنه که معذرت خواهی کنه ولی عرفان به زنگ های اون جواب نمیده بعد دختره به شایان میگه که اون هارو باهم آشتی بده و همین کارو میکنه ولی باز هم عسل و شایان به هم اس میدن،عرفان فکر میکنه و میگه یه کاری کنم که فکر کنه بهش خیانت کردم و شاید دیگه دست از این کاراش برداره و دوست عسل میگه که بیا فیلم بازی کنیم و اون هم قبول میکنه جوری صحنه سازی میکنن که همه باورشون میشه،بعد عسل خیلی ناراحت میشه و به دوستش میگه حق نداره به عرفان اس بدی و باید رابطتونو به هم بزنین اون هم میگه نه میگه من عرفانو دوست دارم عرفان فکر میکنه که دوست عسل داره نقش بازی میکنه ولی بعد از یه مدت میفهمه که نه نقش بازی نمیکنه و واقعأ به عرفان علاقه مند شده ولی عرفان میگه من نمیتونم چون که عسل رو دوستش دارم وعسل به عرفان زنگ میزنه که بخاطر اس هایی که به شایان میداده معذرت خواهی کنه و عرفان هم میبخشتش و بعد از اون عسل به شایان اس نمیداد ولی عرفان باز هم نااحت بود چون که عسل برای اس ندادن به عرفان بهانه می آورد که گوشیم دسته بابام هستش و نمیتونم بهت اس بدم عرفان هم که علاقه شدیدی به عسل داشت گفت باشه مشکلی نداره و از دوستیشون یک سال گذشت و عرفان یک چت روم سفارش داد که با عسل اونجا چت کنند و نمیخواست که برن داخل چت روم دیگه چون شاید پسری بیاد و مخ عسل رو بزنه و اونو ازش بگیره ولی چت روم به این زودی ها درست نمیشد و عرفان هر شب یاد عسل می افتاد و بغض گلوشو میگرفت.
بعضی وقتا عسل به عرفان زنگ میزد و با هم صحبت میکردن،عسل به عرفان میگفت میدونم که تو منو دوست نداری ولی من دوست دارم و عرفان هم میگفت من دوست دارم این تویی که من برات مهم نیستم.
شایان هم دوست دختری پیدا کرد و اون دختره دوست دیگه ی عسل بود.
اون و شایان عاشق هم بودن در حدی که له دیگران میگفتن ما با هم نامزدیم.
شایان و دوست دخترش سعی میکردن که رابطه ی عرفان و عسلو با هم به هم بزنن خیلی سعی میکردن و خیلی دروغ میگفتن دربارشون به هم ولی برای عرفان مهم نبود ولی عرفان نمیدونست که عسل این دروغ ها رو باور میکنه یا نه و اون ها چند ماه به هم پیام نمیدادند چون که عسل باباش گوشیشو میگرفت و این تقصیر داداشش بود که به باباش میگفت.
داداش عسل به باباش میگفت عسل امروز 2ساعت رفت داخل اتاقش و درو قفل کرد و با یه نفر حرف میزد و این باعث میشد که باباش گوشی عسل رو بگیره و اون ها هنوز با هم دوست هستن و سراغ همو از دیگران میگیرن.
دوستای عزیز و خوبه خودم،این داستانی که گفتم واقعی بود یه وقت فکر نکنید که از خودم ساختم به خدا راست میگم این اسم هاشو فقط عوضشون کردم همین اومید وارم که اصلأ عاشق نشین ولی اگه عاشق شدین عاشق واقعی باشین و کاری نکنین که دیگران شماهارو از عشقتون جدا کنن امید وارم که عبرت خوبی براتون باشه.
یا علی